سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

mahe asemoon

خوابیدن اقا سپهر

سپهر جونم   از روز اولی که بدنیا اومدی نی نی خوبی بودی و جز یکی دوشب همش خوب خوابیدی و مامانی رو اذیت نکردی. یادمه اوایل یعنی 1 ماه اول بعداظهرها نمی خوابیدی و یک کم بدخواب بودی..دلیلشم این بود شبها 12 ساعت کامل می خوابیدی و من  فقط واسه شیر خوردن بیدارت می کردم...خیلی وقتها طول می کشید تا بهت شیر بدم اخه لالا بودی و اصلا بیدار نمی شدی. یک چیز جالب وقتی خوابت می گیره دهنتو کج میکنی و هی از خودت صداهای عجیب غریب در میاری اون لحظه دوست دارم گازت بگیرم  و حسابی فشارت بدم... اوایل  وقتی نی نی چند روزه بودی وقت خواب بابایی بغلت می کرد و راه می رفت منم هی می گفتم بغلی میشه بعدا دچار مشکل می ش...
7 بهمن 1391

وابستگی سپهر به مامان و بابا

عسل مامان مامانی بچه بدیه چون مجبور بخاطر کارش چند ساعتی تنهات بزاره و خونه با بابایی یا مامان عادله بمونی...الهی من قربونت بشم وقتی 2 ساعت نمی بینمت دیوونه میشم و وقتی میام خونه با چه هیجانی دست و پا می زنی..منم زودی میگیرمت و فورا بهت جوجو می دم پسر خوشگلم باید اعتراف کنم بهت خیلی خیلی وابسته شدم و تصور اینکه یک روز نبینمت دیوونم می کنه... اخه خیلی خودتو واسم لوس می کنی و دلبری می کنی....الهی مامان فدای اون خنده های قشنگت شه...وقتی می خندی زیباتر میشی و خوردنی تر.... بابایی باهات خیلی بازی میکنه و تو هم که عاشق بازی کردنی...بابایی خیلی دوست داره مامانی...یادمه بابایی رفته بود تهران دیروقت اومده بود خونه ...
7 بهمن 1391

واکسن 2 ماهگی

وای مامانی نمیدونی چقدر استرس داشتم تا این واکسن دوماهگیت زده شه....صبح از خواب ناز بیدار شدی و باهم رفتیم مرکز تا واکسن بزنی..من و بابایی خودمونو اماده کردیم تا چطوری ساکتت کنیم..بغل بابایی بودی و بابا میلاد پاهاتو سفت نگه داشت تا خانمه امپول بزنه...الهی بمیرم اول درد نداشت همینکه مواد خالی شد چنان جیغی زدی و گریه کردی جیگرمون کباب شد...من و بابایی هی می گفتیم سپهر بگو او او ...اخه چند روزی بود یاد گرفتی و بابا میلاد می گفت او تو هم تکرار می کردی...زود اروم شدی و برخلاف انتظار نه تب کردی و نه بیحال شدی....الهی مامان دورت بگرده ...
28 دی 1391

سپهر بامزه میشه

پسر گلم الان 2 ماهت تموم شده و چند روزی میشه وقتی  تو بغلم مشغول شیرخوردن هستی ،یهو شیر خوردن رو بی خیال میشی و نگام میکنی و می خندی منم قربون صدقت میرم و  هی میگم عزیز مامانی عشق مامانی و......اگه بدونی چه لذتی داره وقتی   با چشای قشنگت با اون مژه های سرندی پیتی نگام میکنی و می خندی... نمی دونی چقدر انرژی می گیرم از این لبخند شیرینت... مامانی جدیدا یاد گرفتی وقتی تو بغلمی و یکی باهات بازی میکنه خجالت میکشی و سرت رو برمیگردونی میزاری رو شونم...همه تعجب می کنن از اینکارت...میگن این فسقلی چه زود این کارو انجام داده..منم میگم خوب نی نی منه دیگه یک کار بامزه دیگه وقتی بابایی بهت میگه او او تو هم تکرار م...
28 دی 1391

امروز روز سختی بود

عزیز مامان  امروز1 ماه و 24 روزته و رفتیم بیمارستان و ختنه شدی..الهی مامان  فدای اون همه اشکهای خشگلت بشه از اون چشای نازنینت جاری شد.. حول و حوش ساعت 1 ظهر بود لباس مخصوص پوشیدی و بردنت تو اطاق..من و بابایی و مامان عادله و مامان حوری منتظر تا بیارنت بیرون...خیلی استرس داشتم وقتی بیرون میای چه حالی داری....بعد 20 دقیقه اوردنت بیرون و وقتی دیدمت گریم گرفت. انقدر گریه کرده بودی بیحال بودی و تا منو دیدی با اینکه خیلی کوچولو بودی منو شناختی و وقتی  بغلت کردم اروم شدی و شیر خوردی ...ولی بعد 2 دقیقه شیر خوردن بمدت نیم ساعت بدون وقفه گریه تا خوابت برد. پسر عزیزم حالا  اقا شده...   ...
28 دی 1391

سپهر شبیه کیه؟؟؟

دلبر مامانی اگه گفتی قیافت شبیه کی شده؟؟ نظر همه اینه شبیه بابا میلادی،  اگه عکس نوزادی بابایی رو در اینده ببینی کاملا معلومه شبیه بابایی هستی...ولی عمه های بابایی معتقدا یک کم شبیه منی ولی من اصلا احساس نمی کنم فقط رنگ پوستت به من رفته و روشنتر از بابا میلادی...خیلیها می گن شبیه پسر دایی سام هستی...بنظر من هم خیلی بهم شبا هت دارین... خلاصه پسرکم خیلی ماهی و دقیقا همون قیافه ای که دوست داشتم شدی...مامان فدای اون چشمون سیاهت بشه بقول مامان حوری چشم البالویی   ...
28 دی 1391

لالایی و نوازش های مامانی

لالا لالا پسر لالا،بخواب مامان اینجا لالا مامان خیلی دوست داره لالا لالا بخواب لالا  عزیزکم پسرکم مامان فدابشه لالا فدای اون قد و بالا فدای اون ناز نگاه  لالا لالا گل لاله سپهر جونم داره خاله ،  لالا لالا گل چایی سپهر جونم داره دایی ، لالا لالا گل شب بو سپهر جونم داره عمو ماشالا ماشالا بش بگین ماشالا  ماشالا به چشماش ماشالا ماشالا به قدش ماشالا   ماشالا به نازش ماشالا    عشق مامانش عسل مامانش  نفس مامانش مامانی فداش شه فدای چشاش شه ای جان مامان جیگر مامان  ...
17 دی 1391

روزای اول سپهر ومامان

پسرک عزیزم  خوشحالم که شبها خوب می خوابی و حتی 1 شب مامانی رو بیدار نگه نداشتی..پسرم اقاست..ولی روزا یک کوچولو بیقراری و همش دوست داری تو بغل باشی..بابایی خیلی کمکم کرد و همش تو رو تو خونه میچرخونه تا من استراحت کنم..پسر نازنینم  همش دلم می خواد 6 ماهت شه و این  گریه های کوچولو دیگه تموم شه و راحت بتونیم بغلت کنیم و واسمون دلبری کنی ... ...
17 دی 1391

واکسن 4 ماهگی

عزیز مامانی صبح وقتی از خواب ناز بیدار شدی من و بابایی بردیمت تا واکسن 4 ماهگیتو بزنیم ...با چه هیجانی به در و دیوار مرکز بهداشت نگاه می کردی و می خندیدی تا اینکه وقت زدن امپول شد ..خیلی زود تموم شد و فقط چند ثانیه گریه کردی....شب اول یک کوچولو تب کردی خیلی کم و بیحال شدی و موقع خواب هی از خودت صدا در میاوردی....اخه چند وقتیه دوست داری صحبت کنی و صداتو میبری بالا و هی میگی ا ا ا ا ا ..... ...
6 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به mahe asemoon می باشد